دانشکده بود. راهرو شلوغ بود و همه‌ی کلاس‌ها پر بود و همه حرف می‌زدند. تا به خودم آمدم پیش محسن و صادق و مریم و زهرا و بچه‌ها بودم. قیافه‌ی محسن اصلا برایم آشنا نبود ولی محسن بود. کمی دقت کردم دیدم خیلی خوب لباس پوشیده و خیلی هم خوب حرف می‌زند. هیچکس با من حرف نمی‌زد و انگار من روح یا شلغم بودم. کمی که کلاس‌ها را با بچه‌ها گشتیم و ارائه پروژه‌ها را دیدیم یک دفعه دیدم توجه همه به من است و بدون آنکه از من پرسیده باشند تو این مدت کدوم دختر رو دوست داشتی؟» توقع داشتند که جواب بدهم و من سعی می‌کردم بخندم و پایین را نگاه کنم.

شاید شما محسن را نشناسید ولی بچه‌ها او را خوب می‌شناختند. با هر دختری که می‌توانست گرم می‌گرفت و شاید با هفت یا هشت نفرشان خیلی صمیمی بود. خیلی قیافه‌ی فوتوژنیکی داشت محسن.

بعد که من پایین را داشتم نگاه می‌کردم همان سوال از محسن پرسیده شد. محسن به مریم اشاره کرد و گفت تو از اول تو قلب من بودی و خیلی کم‌حرفی» و من که دهانم به قواره‌ی آبشار نیاگارا باز شده بود صورت مریم رو نگاه کردم که داشت ریز می‌خندید و می‌گفت من هم». بعد می‌خواستم داد بزنم که این؟ با محسن؟ این کثافت؟ چرا؟ نه. خدایا».

یه مشت لینک در مورد نوشتن

کار مغز چیه؟ ساختن سالاد از خاطرات قدیم

محسن ,خیلی ,بچه‌ها ,مریم ,حرف ,ولی ,و من ,و خیلی ,بود و ,بعد که ,را داشتم نگاه

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ستاره ابهر درآمد از اینترنت و ارز دیجیتال و بیت کوین و ... خدمات شبکه های اجتماعی ✥ĦѦℜҒ€ Ѐł✥ نقره جان گردنبند عینکی خنده رو حرف خدا seoicc آشپزخانه .